نقطه
دوستت دارم،
و نقطهای بر آخر این جمله نمیگذارم...
أُحِبُّکِ،
و لاأضعُ نقطةً فی آخرِ السَطْرْ
-نزار قبانی-
عکس از اینجا
دوستت دارم،
و نقطهای بر آخر این جمله نمیگذارم...
أُحِبُّکِ،
و لاأضعُ نقطةً فی آخرِ السَطْرْ
-نزار قبانی-
عکس از اینجا
اگر تو آمده بودی،
بهار می آمد
بهار با همه ی برگ و بار می آمد
گلوی زمزمه،
تَر می شد از ترانه ی رود
تَرَنُّمی به لبِ جویبار می آمد
...
شکوفه بود و شکفتن به بانگ نوشانوش
دوباره آن عسلی،
آن عسلی،
آن عسلی روزگار می آمد
فقط، فقط، فقط، اگر که آمده بودی ...
شعر با صدای شاعر -شیون فومنی-
عکس از اینجا
حدیثک سجادةٌ فارسیه..
و عیناک عصفورتان دمشقیتان..
تطیران بین الجدار و بین الجدار..
و قلبی یسافر مثل الحمامة فوق میاه یدیک،
و یأخذ قیلولةً تحت ظل السوار..
و إنی أحبک..
سخن گفتنت همچون فرش پارسی،
و چشمانت گنجشگکانی دمشقی هستند،
که بین دیوارها می پرند
و قلب من مانند کبوتری روی دستانِ همچون آب تو پرواز می کند
و دمی زیر سایه ی دستبندت می آساید
و من دوستت دارم...
-نزار قبانی-
ای همدم روزگار چونی بی من؟
ای مونس و غمگسار چونی بی من؟
من با رخ چون خزان، خرابم بی تو
تو با رخ چون بهار، چونی بی من؟
-مولانا-
عکس از اینجا
«إذا ما جلست طویلاً أمامی
کمملکةٍ من عبیرٍ ومرمر..
وأغمضت عن طیباتک عینی
وأهملت شکوى القمیص المعطر
فلا تحسبی أننی لا أراک
فبعض المواضیع بالذهن یبصر
ففی الظل یغدو لعطرک صوتٌ
وتصبح أبعاد عینیک أکبر
أحبک فوق المحبة.. لکن
دعینی أراک کما أتصور...»
هنگامی که چون سرزمینی از عبیر و مرمر،
مدتها رو به رویم می نشینی...
و چشم بر آن همه زیبایی و خوبی می بندم،
و بی تفاوتم به شکوه های آن پیراهن خوشبو،
گمان مبر که تو را نمی بینم
فقط بعضی چیزها با دل دیده می شوند
و در سایه رایحهات به آهنگی بدل میشوند
و چشمانت درشتتر می شوند
تو را فراتر از دوست داشتن دوست دارم... اما
بگذار آنگونه که در خیال من است تو را ببینم