عطرها
تو تاریخ تمام عطرهایی ...
بدونک لیس هناک عطرٌ جمیلٌ
آیا تردیدی در دل تو هست که وقتی تو را یافتم ...
گویی صاحب تمام کلیدهای دنیا شدم؟
آیا تردیدی در دل تو هست که وقتی دستانت را میگیرم ...
گویی تمام دنیا تغییر میکند؟
آیا شک داری که روزی که قلب مرا تسخیر کردی ...
بزرگترین روز تاریخ بود، و زیباترین خبر دنیا؟
هل عندک شک أنی حین عثرت علیک ...
ملکت مفاتیح الدنیا ؟
هل عندک شک أنی حین لمست یدیک
تغیر تکوین الدنیا ؟
هل عندک شک أن دخولک فی قلبی
هو أعظم یومٍ فی التاریخ ...
وأجمل خبرٍ فی الدنیا ؟
--نزار قبانی--
فرزندم! محبوب قلب تو
سرزمینی ندارد، وطنی ندارد، نامی ندارد
و چه سخت است زنی را دوست داشته باشی -ای فرزندم-
که نامی ندارد ...
فحبیبة قلبک یا ولدی
لیس لها أرض أو وطن أو عنوان
ما أصعب أن تهوى امرأة یا ولدی
لیس لها عنوان
نزار قبانی
یُسمعنی.. حـینَ یراقصُنی / کلماتٍ لیست کالکلمات
یأخذنی من تحتِ ذراعی / یزرعنی فی إحدى الغیمات
...
و أنا کالطفلـةِ فی یـدهِ / کالریشةِ تحملها النسمـات
...
یخبرنی أنی تحفتـهُ / و أساوی آلافَ النجمات
و بأنی کنـزٌ و بأنی / أجملُ ما شاهدَ من لوحات
در گوشم زمزمه میکند -در حالی که با من میرقصد- کلماتی که مانند هیچ کلمهی دیگری نیستند
مرا از زیر بازوانم میگیرد و در ابرها مینشاندم
و من مانند کودکی در دستانش هستم، مانند پری که در آغوش نسیم رهاست
به من میگوید که شاهکاری هستم، که با هزاران ستاره برابرم
و اینکه مانند گنجی هستم، و اینکه از تمام تصویرهایی که دیده است زیباترم ...
-نزار قبانی-
چطور بگویم «دوستت دارم»؟
چگونه حسهای پنچگانه در مقابل معجزه دوام بیاورند؟
وقتی که چشمان تو معجزهاند
کیف أقول أحبک!؟
کیف تحاول خمس حواسّ مقابلة المعجزة،
و عیناک معجزتان؟
-نزار قبانی-
کلام سفرش را از چشمان تو آغاز می کند،
تمام زبانها منقرض می شوند بدون چشمانت
الحَرْفُ یبدأُ من عَیْنَیْکِ رحْلتَهُ
کلُّ اللُغاتِ بلا عینیکِ تَنْدثِرُ
-نزار قبانی-
* یه رسم نانوشته در قهوهخانه داشتیم که شعرها با عکس همراه باشند. این قاعده پابرجاست، جز برای تگ «چشمانش» به دلایل مختلف.
بگذار کشور عشق را بنا کنم،
تو ملکهی آنجا خواهی بود
در آنجا، من بزرگترین عاشقان خواهم شد.
بگذار انقلاب کنم،
تا حکومت چشمانت بر مردم تحکیم شود،
بگذار با عشق، چهرهی تمدن را عوض کنم
تمدن تویی...
تو آن گنجی هستی که در دل زمین شکل گرفته است
از هزاران سال پیش...
دعینی أؤسس دولة عشقٍ..
تکونین أنت الملیکة فیها..
و أصبح فیها أنا أعظم العاشقین..
دعینی أقود انقلاباً..
یوطد سلطة عینیک بین الشعوب،
دعینی.. أغیر بالحب وجه الحضارة..
أنت الحضارة.. أنت التراث الذی یتشکل فی باطن الأرض
منذ ألوف السنین..
-نزار قبانی-
دوستت دارم،
و نقطهای بر آخر این جمله نمیگذارم...
أُحِبُّکِ،
و لاأضعُ نقطةً فی آخرِ السَطْرْ
-نزار قبانی-
عکس از اینجا
حدیثک سجادةٌ فارسیه..
و عیناک عصفورتان دمشقیتان..
تطیران بین الجدار و بین الجدار..
و قلبی یسافر مثل الحمامة فوق میاه یدیک،
و یأخذ قیلولةً تحت ظل السوار..
و إنی أحبک..
سخن گفتنت همچون فرش پارسی،
و چشمانت گنجشگکانی دمشقی هستند،
که بین دیوارها می پرند
و قلب من مانند کبوتری روی دستانِ همچون آب تو پرواز می کند
و دمی زیر سایه ی دستبندت می آساید
و من دوستت دارم...
-نزار قبانی-
«إذا ما جلست طویلاً أمامی
کمملکةٍ من عبیرٍ ومرمر..
وأغمضت عن طیباتک عینی
وأهملت شکوى القمیص المعطر
فلا تحسبی أننی لا أراک
فبعض المواضیع بالذهن یبصر
ففی الظل یغدو لعطرک صوتٌ
وتصبح أبعاد عینیک أکبر
أحبک فوق المحبة.. لکن
دعینی أراک کما أتصور...»
هنگامی که چون سرزمینی از عبیر و مرمر،
مدتها رو به رویم می نشینی...
و چشم بر آن همه زیبایی و خوبی می بندم،
و بی تفاوتم به شکوه های آن پیراهن خوشبو،
گمان مبر که تو را نمی بینم
فقط بعضی چیزها با دل دیده می شوند
و در سایه رایحهات به آهنگی بدل میشوند
و چشمانت درشتتر می شوند
تو را فراتر از دوست داشتن دوست دارم... اما
بگذار آنگونه که در خیال من است تو را ببینم