سه شنبه, ۷ خرداد ۱۳۹۲، ۰۵:۰۰ ب.ظ
صَبَاحُکِ سُکّر، صبحت به خیر
«إذا ما جلست طویلاً أمامی
کمملکةٍ من عبیرٍ ومرمر..
وأغمضت عن طیباتک عینی
وأهملت شکوى القمیص المعطر
فلا تحسبی أننی لا أراک
فبعض المواضیع بالذهن یبصر
ففی الظل یغدو لعطرک صوتٌ
وتصبح أبعاد عینیک أکبر
أحبک فوق المحبة.. لکن
دعینی أراک کما أتصور...»
هنگامی که چون سرزمینی از عبیر و مرمر،
مدتها رو به رویم می نشینی...
و چشم بر آن همه زیبایی و خوبی می بندم،
و بی تفاوتم به شکوه های آن پیراهن خوشبو،
گمان مبر که تو را نمی بینم
فقط بعضی چیزها با دل دیده می شوند
و در سایه رایحهات به آهنگی بدل میشوند
و چشمانت درشتتر می شوند
تو را فراتر از دوست داشتن دوست دارم... اما
بگذار آنگونه که در خیال من است تو را ببینم
۹۲/۰۳/۰۷